زیر سایه آفتاب |
عقب نشسته بود. دو متر پایین تر راننده ترمز زد و یه مسافر دیگه هم جلو سوار شد. یه کورس جلوتر مسافر دوم پیاده شد. حالا فقط اون بود و راننده. بخاطر یه حس قدیمی همیشه از راننده ها می ترسید! زیرچشمی یه نگاهی به راننده انداخت. صاف نشسته بود و خیره شده بود به روبرو... موهاش تقریبا سفیدِ سفید بود؛ غیر از ابروهاش که انگار سفید و سیاه روزگار کم تر بهشون اثر کرده بود... بعد نوبت ماشین بود؛ یه نگاهی به دور و بر چرخوند: یه پراید سفید نسبتا تر و تمییز. هنوز کف ماشین آثاری از پلاستیکای روی صندلی ها دیده می شد. همیشه آویز جلوی ماشین ها براش جلب توجه می کرد. آویزها هم حرف برای گفتن زیاد دارن! درست مثل کفش ها! یه آویز فلزی بود؛ یه چیزی مثل یه گردنبند؛ شایدم یه پلاک. انقدر ماشینه خالی بود، که به مراتب بزرگ تر از حد معمول به نظر می رسید! همه چیز خیلی ساده بود؛ تنها چیزی که جلب توجه می کرد ریش نسبتا بلند راننده بود و نگاه مرموزی که فقط به روبرو دوخته می شد... راننده دوباره جلوی یه مسافر دیگه ترمز زد. توجهش به مسافر جلب شد. یه مرد میانسال با دو تا کیسه زباله بزرگ تو بغلش... مسافر خم شد و راننده را نگاه کرد: - «ملاصدرا دو تومن!» - «بیا بالا برادر...» - «وسایلو می خوام بذارم صندوق عقب...» همونطوری که جلو رو نگاه می کرد صندوق رو زد و مسافر صندوق رو باز کرد. چراغ ماشین روشن شد. دوباره حواسش رفت به سمت راننده! هنوز داشت جلو رو نگاه می کرد! انگار صورتش هیچ ماهیچه ای نداره! اصلا هیچ تغییری تو صورتش احساس نمی شد! اما حالا انگار چشماش یه چیز دیگه ای می گن! وسایلشو گذاشت تو صندوق و سوار شد. همچین خودشو انداخت رو صندلی جلو که انگار وزنه 220 کیلو رو گذاشته باشه زمین! چند ثانیه ای از پشت به مرد مسافر نگاه کرد. لحن صداش به نظر خیلی مضطرب میومد: - «خیلی دیرم شده... می خوام میان بُر بزنی! نیفتیم تو ترافیک! اگه 5 دقیقه دیگه اونجا نباشم، قشنگ 3 میلیون جنس مونده رو دستم!» - «مسیرمون مستقیمه برادر! نمی تونیم میان بُر بزنیم که!» دوباره حواسش رفت سمت راننده که گرچه داشت جواب مرد مسافر رو میداد، اما هنوزم به جلو نگاه می کرد. «فکر کنم گردنشو نمی تونه بچرخونه!» شروع کرد به حساب کردن: «من دو کورس قبل از این آقا سوار شدم، یه کورس بعدش هم پیاده میشم! بازم کرایه م نمیشه دو تومن! حالا این بدبخت دیرش شده، تو چرا از آب گِل آلود ماهی میگیری؟!! من نمی دونم چرا مردم حقوق ضایع شده شونو میان تو خیابون از بقیه میگیرن! گیریم که عالم و آدم علیه شما، باید بیای پول مردمو بچاپی! چه فرقیه بین اون که بیت المال رو یه لقمه چپ میکنه با اون که قطره قطره خون مردمو میمکه! کار اولی صد شرف داره! برادر... برادر... کدوم برادر؟! حداقل اعتراضی داری، عین آدم اعتراض کن!» همین طوری داشت زیر چشمی راننده رو می پایید و با اخم تو دلش نق میزد که مرد مسافر به مقصد رسید. پولو داد و پیاده شد که وسایلشو از صندوق برداره. نگاهش دنبال مسافر دوید: «گیریم این آقا دزد! تو چرا باج میدی الکی! حالا اگه نگفته بودی دو تومن، سوارت نمی کرد؟! از خداشم بود! اصلا خلایق هر چه لایق! همین شمایین که اینا رو اینجوری کردین!» صدای راننده دوباره توجهشو جلب کرد: - «ببخشید برادر...» «حالمو به هم زدی از بس گفتی برادر! کدوم برادر؟! اگه خیلی برادری، کلاهشو بر ندار؛ نمی خواد بهش بگی برادر!» مرد که چند قدمی از ماشین فاصله گرفته بود برگشت و سر خم کرد سمت راننده: - «بقیه پولتون برادر...» سرشو چرخوند و زل زد به راننده! هنوزم داشت روبرو رو نگاه می کرد...
????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ چهارشنبه 92/12/7 ] [ 11:21 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |